موسی و زیبنه تجربهی عاشقانهای داشتند و سالها پیش ازدواج کردند. با این حال در حالی که زیبنه باردار است نمیتواند به اشتباه همسرش را ببخشد و از او جدا میشود و دروغ اینکه پدرش مُرده است را پنهان میکند. پس از طلاق، زیبنه سعی میکند به تنهایی از دخترش گونجا مراقبت کند و به فروشنده بازار کار میکند تا به دخترش بگوید که پدرش سالها پیش درگذشته است. موسی از طرف دیگر در صنعت ساختمان پیشرفت میکند و از تجارت به سیاست میرسد. در این سالها موسی از زیبنه و او را پیدا میکند و با یک روزنامهنگار نامزد میشود. اکنون گونجا ۱۶ ساله است و در مدرسه دختر بااستعداد و موفقی است. زیبنه تصمیم دارد از موسی کمکی نپرسد با وجود واکنشهای اطراف و تنهايي خود. بدون آنکه از همدیگر خبر داشته باشند، پدر و دختر در نتیجهای اتفاقی به حقیقت پی میبرند...