توفان که در یک چاپخانه کوچک کار میکند، با همسرش مقدس و دخترش سیمگه در اسکیشهر زندگی میکند. همسایه تنهایشان، حوریه، یک شب بیمار میشود. پزشک توصیه میکند که او نباید تنها بماند. توفان به حوریه که خانوادهای ندارد، ترحم میکند و تصمیم میگیرد او را در خانهاش پذیرایی کند.