یک شهر آرام با ورود یک خانواده مرموز به حرکت در میآید؛ مادری مجسمهای به نام لوئیزا و پسران نوجوان زیبا و جذابش. هیلاری شانزده ساله سخت در تلاش است تا نمرات خوبی بگیرد و امیدوار است از زندگی کوچک شهری که نسلهای زیادی از خویشاوندانش در آن زندگی کردهاند، فرار کند. با ورود این خانواده مرموز تنها چند هفته قبل از پایان سال تحصیلی، زندگی ناگهان جذاب میشود. پدر هیلاری بلافاصله تحت تأثیر لوئیزا قرار میگیرد، در حالی که خود او ارتباط قوی با پسر میانه، کادین، برقرار میکند و به غریزههای مشکوک خود بیتوجه است. در حالی که شهر تحت تأثیر جادوئی جوانان قرار میگیرد، تنها هیلاری وفاداری عجیب آنها را میبیند و اینکه آنها برای تأمین نیازهای مادرشان تا چه حد پیش خواهند رفت، تا اینکه خیلی دیر شود.