افسوننشده
از زندگی در شهر ناامید شده و در حومه احساس بیجایی میکند و از اینکه خوشبختیاش به راحتی به دست نیامده، ناامید است. جیزل به جادوگری آندالاسیا روی میآورد. او به طور تصادفی کل شهر را به یک داستان پریان واقعی تبدیل میکند و آینده خوشبختی خانوادهاش را به خطر میاندازد. او باید در برابر زمان مسابقه دهد تا جادو را معکوس کند و بفهمد خوشبختی واقعی برای او و خانوادهاش چه معنایی دارد.