هزار کلمه
جک مککال یک نماینده ادبی سریعالکلام است که میتواند هر معاملهای را در هر زمان و به هر روشی ببندد. او به دنبال گورو جدید عصر، دکتر سینجا، برای اهداف خودخواهانهاش است. اما دکتر سینجا متوجه او شده و زندگی جک بعد از ظهور یک درخت بودا جادویی در حیاطش به هم میریزد. با هر کلمهای که جک میگوید، یک برگ از درخت میافتد و او متوجه میشود که وقتی آخرین برگ بیفتد، هم او و هم درخت نابود خواهند شد. کلمات هرگز جک مککال را ناامید نکردهاند، اما حالا او باید صحبت کردن را متوقف کند و راههای عجیبی برای ارتباط برقرار کردن پیدا کند وگرنه نابود خواهد شد.