امپراتور یک پادشاهی دور در هند وقتی که همسرش دو پسر دوقلو به دنیا می‌آورد، بسیار خوشحال می‌شود. قبل از اینکه بتواند شادی خود را به طور علنی اعلام کند، دشمنانش، زوراور و شمشر، قلعه را تصرف کرده و او را به سرعت می‌کشند. کارمندان وفادار او، پریتوی و دیلاور، با کودکان فرار می‌کنند - یکی از پسران به اختلال خونی مبتلا می‌شود که پوستش را تغییر رنگ می‌دهد و دست چپش فلج می‌شود و به یک دزدی سپرده می‌شود. پسر دیگر توسط رئیس ارتش، پریتوی سینگ، بزرگ می‌شود، در حالی که ملکه خود به اسارت گرفته شده است. سال‌ها بعد، پسران بزرگ شده‌اند، یکی با دزدان به نام کالی سینگ و دیگری به نام کاران. دوقلوها از وجود یکدیگر آگاه می‌شوند، دوباره به هم می‌پیوندند و مادرشان را آزاد می‌کنند. اما یک چیز آنها را از هم جدا می‌کند - پرنسس زیبا، آنورادا.