راجو با مادر بیوهاش، جانکی، در یک شهر کوچک زندگی میکند و به عنوان مکانیک گاراژ کار میکند. یک روز او با راچنا مالهوترای ثروتمند ملاقات میکند و پس از چند سوءتفاهم، هر دو عاشق یکدیگر میشوند. وقتی سرپرست راچنا، دیوان مهندراناث، متوجه میشود، او راچنا را از دیدن راجو منع میکند و به خانه راجو میرود و مادرش را تحقیر میکند، زیرا او میخواهد راچنا با پسرش، رامش، ازدواج کند. راجو خشمگین میخواهد انتقام این تحقیر را بگیرد و تصمیم میگیرد به مهندراناث درس بدهد. او از عموی مادریاش، چمنلال کاپور، کمک میگیرد و با هم موفق میشوند مهندراناث را فریب دهند و او را وادار کنند تمام پولش را رها کند.