فرانکنشتاین جوان
یک جراح مغز و اعصاب جوان، قلعه پدربزرگش، دکتر مشهور ویکتور فرانکنشتاین را به ارث میبرد. در قلعه، او یک کمرشکن خندهدار، یک دستیار آزمایشگاهی زیبا و یک خدمتکار سالخورده را پیدا میکند. فرانکنشتاین جوان معتقد است که کار پدربزرگش توهمی بیش نبوده، اما وقتی کتابی را پیدا میکند که در آن دکتر دیوانه آزمایش احیای خود را توصیف کرده، ناگهان نظرش تغییر میکند.