فرانسه روستایی، دهه ۱۸۹۰. آگوستین همیشه در حال حرکت است و سه بار سرگردان می‌شود. اولین بار، به عنوان یک جوان، در حالی که در نزدیکی بورژ اقامت دارد، در جنگل گم می‌شود و یک کاخ را پیدا می‌کند که در حال برگزاری یک مهمانی نامزدی است: در آنجا او به یوان دائماً عاشق می‌شود و او نیز به او. در مدرسه، می‌شنود که او در پاریس است، بنابراین در جستجوی بی‌فایده‌ای او را دنبال می‌کند و با زنی آشنا می‌شود که از سوی معشوقش رها شده است. چند سال بعد در روستا، دوست آگوستین، فرانسوا، یوان را پیدا می‌کند و آگوستین را به او می‌آورد. آنها ازدواج می‌کنند، اما روز بعد، آگوستین برای انجام یک وعده جوانی که به برادر یوان داده بود، می‌رود. فرانسوا یوان باردار را تسلی می‌دهد در حالی که منتظر بازگشت آگوستین هستند.