اسب آهنی
براندون، یک نقشهبردار، رویای ساخت یک راهآهن به سمت غرب را در سر دارد. او با پسرش، دیوی، برای بررسی یک مسیر راهی میشود. آنها یک گذر جدید پیدا میکنند که ۲۰۰ مایل از فاصله مورد انتظار کم میکند، اما توسط گروهی از شایِنها مورد حمله قرار میگیرند. یکی از آنها، یک خائن سفیدپوست با تنها دو انگشت در دست راستش، براندون را میکشد و پوست سرش را میکند. حال دیوی به تنهایی مانده است.